The Thinker PERSON !

The Thinker PERSON !

تمام ِ تلاشم بر این است که افکار و ایده های خودم را در اینجا تخلیه کنم ..
به نظر می آید نوشتن موجب خلاقیت و آسودگی می شود :)

هشتمین روز از ششمین ماه سال

Thursday, 9 Shahrivar 1396، 12:01 AM

میخوام این عنوانرو بذارم برای روزانه نویسی ... برای تخلیه افکار ِ شبم! همچین عنوان خاصی رو انتخاب کردم که اگر کسی علاقه ای به روزانه نویسی نداره نیاد بخونه :)) چون فکر نمیکنم تو یه حالت خاص برای همشه ثابت باشم در کل ..

خلاصه اینکه بگم براتون ، از بیدار شدنم یادم نیست اما خودمم باورم نمیشد ساعت نه و نیم و اون وقتا باشه .. آخه من هفت بیدارم هشت بیدارم اما بلند نمیشم .. خلاصه اینکه اونقدر دیر شد که مجبور شدم برنامه ریزی روزانه مو از ساعت ده ونیم بنویسم .. کارم که تموم شد در خونه زنگ زدن .. معلم داستان نویسی ِ داداشم بود فکر کنم .. اومده بود شماره رو که گم کرده بود دوباره بگیره که مامانم گفت بیا تو تیریخدا و من که فکر نمیکردم بیاد تو هنوز نشسته بودم اونجا و بیخیال بودم یهو دوییدم رفتم که نمیدونم چرا رفتم تو اتاق مامان اینام |: تهش هم مجبور شدم باز بیام بیرون جلوی ِ هموون خانومه ... 
خانومه اومده بود ُ از داداش ِ من تعریف میکرد که این بچه فوق العادست و این حرفها .. میگفت من به بچه ها گفتم مسابقه داریم باید آرزوتونو بنویسید .. فکر کنم پنج تا آرزو که پویا هی ننوشته و اینا تهش هم گفته یک ارزو دارم گفته بنویس گفته نه من میخوام بگم! من آرزو دارم بمیرم !! (لازم به ذکره که این بشر تنها ده سال دارد) بعد گفته بهش بنویس و اینا و داداش ِ من هم یه چیزی تو مایه های دنیا ارزش نداره و اینا رو گفته |: بچمون از همین الان دید ِ فلسفی داره!

بعدش هم گفت که مستقیم حرف بزنید باهاش گوش نمیده .. تخلیه انرژیش کنید و ببرینش بیرون و وقتی دارین باهاش راه میرین باهاش حرفاتونو بزنید .. و باهاش وقت بگذرونید ُ اینا .. از پسرش گفت .. گفت از بس شیطون بوده وقتی مهمونی دعوت میشدن تب میکردن که ای وای چه کنیم :))) نگو هر جا میرفتن ایشون میزده میپوکونده یکی رو .. خون آلو میکرده :)) بعدمیگفت میبردمش چرخ سواری و اینا و از این فلز های مغازه ها میرفته بالا میخواسته باچرخش سرازیری هارو بره .. این بچه ها خیلی خوبن و فقط صبر و حوصله میخوان .. تهش هم گفت پسرش رتبه دو کنکور شده :))) عصن خشنود گشتم .. حیف نیست داداش ِ من نشه؟

اینکه مجبور شدم بیام بیرون ، چند شب پیش یه ساعت سفارش دادم .. با کلی درگیری که کودوم بهتره و اینکه مچ ِ من باریکه وهر ساعتی بهش خوب نیست .. تهش یه طرح ریاضی بود که اعداد رو فرمولی نوشته یا دوازده رو نوشته دو شیش تا مثلا ، سفارش دادم وفرداش زنگ زدن واسه تایید سفارش بعد هم خب هنوز خانومه بودش که زنگ زدن منم مجبور شدم برم بیرون |: (چون تو اتاق خودم نبودم از برنامه هم عقب افتادم ساعت نزدیکای یازده واینا بود ..) رفتم ساعتو آوردم باز کردم و دیدم بعله واسم یکم بزرگه |: زد تو ذوقم خیلی .. یه جوری که حال ُ حوصله هیچی نبود ..

با بابا هم دعوامونه ، هنوز که هنوزه خوب نمیشه با من ، حرف میزنم تا حد امکان جوابی نمیده اما ری اکشن میده .. نمیدونم چیکار کنم باهاش به مامان گفتم بهش بگه میخوای چیکار کنه تا باهم خوب شین بابا هم گفته خوبیم .. /: با اینکه خوشم نمیاد خیلی ازش ولی به هر حال لازمش دارم خب .. :(

این تو ذوق زدگیم تا بعد از ظهر و بعد از خوابم هم ادامه داشت. و هر نکته ای هم بهش اضافه میکرد. بعد ِ ساعت دنبال یه چیزی بودم که حالمو خوب کنه . البته ساعت چندان هم مساله مهمی نبود و خودمم نمیدونم جرا سرش یکم ریختم بهم! رفتم سراغ ِ بوکمارک هایی که به فکرم افتاد درست کنم و اینا .. دو تا درست کردم و فرستادم واسه یکی دو نفر + دوستان که دوستان سکوت کردن و باز بابت اون هم اعصاب خودم رو ضعیف کردم :| مثلا یعنی آدم ِ بی خیالیم |:

دیگه نقاشی ِ بعد از ظهرم دلم نمیخواست برم .. کلی گفتم میرم تضعیف روحیه میشه .. زیاد بلد نیستم چهره بکشم و وقتی میکشم عصبی میشم .. ولی تهش یک ربع از کلاس گذشته بود که از خونه اومدم بیرون و رفتم .. خدارو شکر :دی! کاغذ رو تموم کردم انتقال دادم رو مقوا .. ببینیم چی میشه :))) کاش خوب بشه حداقل .. 

بعدش هم خونه مامانجون ، به مامان گفتم لطفا زود برگردیم گفت باشه بعد یهو تصمیم گرفتن برن تئاتر و گفتن حتمن باید بیای ||: اجباراً .. خب خدارو شکر سانس امشب خصوصی بود گفتن فردا شب بیاین :)) ماهم واسه اینکه اسکل نشیم رفتیم از رستوران روبرویی غذا گرفتیم که چقدر هم مزخرف بود |: یعنی خوشمزه نبود دیگه .. بی مزه بود خیلی /: یادم باشه دیگه نگیریم ازینجا .. وقتی رسیدیم خونه هم من تازه فهمیدم نوشابه ها رو نیاوردیم از اونجا |: خوبیش به این بود ک ی سالاد مجانی برامون گذاشته بود خیلی نسوزیم ||: 

بعدش هم فهمیدم امروز رو اتلاف کردم واقعا /: نمیدونم چرا یهو انگیزه از دست میدم :( اما واسه فردا خداییش میخوام قشنگ به همه کار برسم دیگه .. همش تقصیر تله ست اینا :دی!


  شبخیر :))

  • UNKNOWN

نظرات  (۳)

بزرگ کردن یه بچه شیطون خیلی سخته ... اما میارزه به ایندش :)
بیش فعالی میگن فک میکنم :)

عجب داداشی ... باهاش صحبت کنید نذارید خیلی فکرو خیال کنه
پاسخ:
آره :))))))))
بردیمش ... گفتن بیش فعال نیست ...
سعی! اما خیلی حرف می‌زنه و سوال می‌پرسه !! دیونه کنندس
جدنی ری اکشن ندادنمون اعصابتو خورد کرد؟؟؟
ینی چی نیازش دارم؟ :| این همه عاطفه رو کجا بگنجونم؟
پاسخ:
اوهوم ...
یعنی همین دیگه! پدر عست دیگر عادم پدر میخواهد 
  • فاطمه .ح
  • عجب داداشی داری تو :|
    پاسخ:
    -____-

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">