remember all those times ! :)
Wednesday, 7 Tir 1396، 11:29 AM
دلم برای آن دوران که به نوشتن فکر میکردم ؛ کمی تنگ شده . این را الان فهمیدم . وقتی یکی یکی عنوان پست هارا میخواندم فهمیدم که قبلا به محیطم به طور ِ نوشته نگاه میکردم . اتفاقاتی که خیلی هم به چشم نمی آمدند در ذهن من ثبت می شدند و بعد به روی کاغذ یا صفحات وب می آمدند ..
روزها سریع تر از آنچه که فکر می کنم می گذرند . به نظرم میرسد همین دو روز پیش بود که دبستان بودم و راهنمایی هم که اصلا به چشمم نمی آید . بیشترین چیزی که به چشمم می آید همان است که متعجبم کرده است : "چقدر تغییر کردم!" اما تغییرات کاملا به نفع من نبودند . که البت اکثرشان به ضررم هم تمام شدند . رفیق بازی ، اهمیت دادن ، خندیدن ، من یک درونگرای ِ بی خیال ِ بی حس بودم و درسخوان . خودم هم نمیدانم چگونه میخواندم به آن خوبی . نمیدانم که چه شد اینطور شد اما تاسف باقی مانده .
تاسف اینکه چرا دیگر کتابخوان نیستم؟ تاسف اینکه آنقدر بد و مزخرف شده ام که بعد از ظهری زبان دارم والان کتاب را باز کرده ام و می بینم چیزی نمیفهمم و حتی حوصله ام نمیکشد بفهمم . از کم دانستن کلمه های انگلیسی گلایه میکنم و کتاب خودم را نمیفهمم !
به کدام سو می روم؟
قبلا گاهی جرقه ای زده میشد و تا حامی اش بودم روشن بود و هرلحظه بزرگتر میشد ومرا به موفقیت نزدیک تر میکرد ؛ اما الان حتی جرقه ای هم نیست . حوصله هم نیست . نمیدانم چه کنم . از دست خودم و رفتار ها و اخلاقیاتم کافه شده ام .. همین جدید ها البته.
بد شدن به این گونه مورد پسندم نیست ، خود ِ قبلی ام را میخواهم :(
- 96/04/07