من ِ ضد ِ اجتماع !
نمیدونم واقعا چرا اینجوری ام! از حضور آدما دورم بدم میاد .. از مهمونی و دور ِ همی بدم میاد .. به زور میرم! و اگر بدونم فراتر از دو ساعته با سری آدمهایی که خوشم نمیاد از رفتن به اون محل خود داری میکنم .. اگه اجباری نباشه و ربطی نباشه و بدون مشکل باشه از همون نیم ساعت یک ساعتشم فراری ام! :|
علاوه بر اینها از رفتار آدم ها به شده حرص میخورم . از فرهنگ های ِ غلط . پشت سر بقیه حرف زدنها .. تیکه انداختن های بی فایده .. به نظر من اگه چیزی هم تعریف میکنیم واسه خنده باشه و بعدشم فراموش بشه و زود تموم شه بره! این حق ِ ما نیست که راجع به هر کسی نظر بدیم .. بله! شاید اولین جمله ی این پاراگراف به نظرتون با این جمله ی قبلی در تناقش باشه اما سخت در اشتباهید!
یک سری رفتار ها هستند که واقعا اشتباهند .. بدون اینکه قضاوت بخوایم بکنیم! با دعوا و طلبکاری حرف زدن .. با صدای بلند حرف زدن .. (آره میدونم با صدای بلند حرف زدن بعضا در خودآگاه ِ شخص نیست و تو شخصیتشه! یه شخصیت ِ D ِ برونگرا ، همیشه بلند حرف میزنه اما بهتره سعی کنن این عادت مزخرف رو فراموش کنند و خودشون رو به سطح نرمال نزدیک تر کنند!) .. مخصوصا پشت ِ تلفن! چرا فکر میکنید صداتون نمیره و اونقدر بلند حرف میزنید که گوش ِ بقلیتون درد بگیره و سوت بکشه از صداتون؟
علاوه بر اینا .. اسم گذاشتن روی ِ آدم ها .. فلانی ای که پاش بو میده رو پا بوگندو صدا کنیم؟ یکی مثل من ِ فراری از آدم هارو بهش بگیم برو تو سلول یا گاوصندوقت (اتاقم)؟ به خاطر شخصیتم تحقیر شم؟ خب ایهاالناس! همه از مهمونی خوششون نمیاد. از حرفهای خاله زنکی خوششون نمیاد. از دید و بازدید هم! اگه بگید من ذره ای مهربانی یا ذره ای دلسوزی و اشتیاق به شنیدن اتفاق های ِ روزمره دارم سخت در اشتباهید! بعدش هم! چرا باید پشت سر ِ آدمها و حرفهاشونو و لباسهاشون و رفتارشون توی ِ مهمونی ِ مزخرفی که چند مدت پیش بودیم حرف بزنیم؟ و حرص هم بخوریم! از بیماری های بقیه بگیم! از اون فردی بگیم که دکتره و پولداره و مقایسش کنیم با فلانی که مثلا معلمه یا هر چی و بعدش بگیم دیدی دکتره چه جوری حرف میزد؟ دیدی اون چقدر بی فرهنگ بود؟ :| واقعا چه فایده ای داره اینا برای ما .. که تهش یه چیزی در میاد مثل یکی از آدمهای نزدیک من که هرگز باورم نمیشد یه روزی از رفتاراش حرص بخورم .. (نمیخوام بگم زندگی ِ پرفایده ای داره! نمیخوام بگم همش کتاب و درس بخونیم! نمیخوام بگم تا کله ی ظهر نخوابید! نمیخوام بگم با آدمها ارتباط نداشته باشید!) ایشون هنوز حتی وقت نکرده سریال ِ شهرزادشو ببینه! (دو قسمت آخری رو!)
منظور من از همه اینا اینه که آیا بهتر نیست این خود برتر پنداری و حرفهای مزخرفمون راجع به بقیه رو تموم کنیم؟
کاش منو به حال خودم رها میذاشتن و وقتمو به اجبار تلف ِ یه سری چیزای ِ بیخود نمیکردن و ولم میکردن به حال ِ خودم و مامان ِ خودم منزوی صدام نمیزد و نگران بقیه نبود که یه وقت بگن دخترش یه مشکلی داره که نمیارتش! کاش تحقیرم نمیکردن واسه اینکه من یک بی احساسم! مجبورم نمیکردن که کمک بدم و مهربونی کنم تا از تیکه ها و غر غر هاشون آزاد باشم! چرا نمیخوان قبول کنم من اینم و اینجوری به نفعمه و یه روزی اصلا میرم تا مایه ی شرمتون توی مهمونی های ِ مسخره نباشم و فقط از دور بهم افتخار بفرستیدکه آره دانشگاه میره و درگیر ِ درسه! :/
همین چند وقت ِ پیش اتفاقا ، مامانم میپرسید که تو مگه به خاطر ِ خودت مهربونی نمیکنی که کمک ِ من کنی؟ گفتم نه والا! من واسه اینکه از دست غرغر هات راحت باشم و علاوه بر این از گریه کردنت و خسته شدنت ناراحت میشم که وقتی هم خسته میشی کلـــــی بهم غر میزنی و دیوونم میکنی و هیچی نمیگم کمکت میکنم!
+ حس میکنم واسه تخلیه شدن از این همه حرص و شلوغی نیاز به یه باشگاه و کیسه بوکس دارم :| بات عای هو درس :|
+ خلاصتا واسه پاراگراف نتیجه گیری بگم که فرهنگای ِ ما گاهی وقتا غلطن .. عمیقا فکر کنیم به رفتار و گفتارمون و سعی کنیم واقعا .. واقعا سعی کنیم که بذاریمشون کنار و همه رو راحت کنیم من جمله خودمون رو! :)
+ دقت کنید که هشتاد نود درصد مشکلات ِ ما از سوی آدمهای دیگه بهمون خزیده میشه و به خودمون میایم با تهوع بدون راه خروجی با یک زندگی ِ کسل کننده!
پ.ن : ترجیحا پست بعدی رو دوم یا سوم یا حتی اول مهر میذارم و پیشاپیش غروب فردا و طلوع ِ پس فردا رو تسلیت عرض میکنم :دی
پ.ن 2: من پست هارو از قبل پیشنویس کردم .. و بعد بهشون شاید چیزایی اضافه کردم یا زمانشون رو تغییر دادم! واسه همین پ.ن یه جوریه :دی
- 96/06/30