نامه هایی از برایـ خود ، از برایـ همه (:/)
خب! جانم! دلت خنک شد؟ حالا می توانی به راهت ادامه دهی ! پس چرا هیچ نمی گویی؟ لیاقتم سکوت است؟ خیلی خب ، باشد نگو ، خودم می گویم!
یادت است می گفتی که :مَردم می گویند آن روزها اصلا به ساز هم نمیرقصیدید و باهم نمی ساختید .. میگفتی : باورم نمی شود! مگر می شود؟
اتفاقا به هنگام فکر کردنم به این نتیجه رسیده ام که چرا دلم فقط به حال بدبختی های جسمی ، آنچه میبینم میسوزد و حال و احوال روحی را تا نگویند ، درک نمی کنم! از پنهان چیزی نمی یابم! من ِ پر ادعا ..
راستی! تمام اهدافت چه شد؟ چه زود بیخیال تلاش کردن شده ای!
تمام آن هیجان و متن های پر از موفقیت کجاست؟ کی به این نتیجه رسیده ای ، که توانش را نداری؟
برایم حرف بزن خب جانم ، دلم برای صدایت ، منطقت ، تنگ شده است ..
به وقت آب دادن گلها حسودی میکردم .. تمام ِ زیبایی ـشان را برای دور و بر ِ خودم میخواستم! اما آدم باید بتواند دل بکند! مگر نه؟ باید یاد بگیرم ! تحمل کنم! اشتباه کردم؟ اما من آن گل ها را میخواهم هر طور شده است! کدام کار درست است؟ می توانیم شاخه ی دیگری از آن را در گلدانی دیگر ، برای خودم داشته باشم!
تو چه میگویی؟
من دلم بسیار چیز هارا میخواهد!
دیشب ، حرص میخوردم و فحش میدادم ، آمده بود پی وی ام و درکش نمیکردم . چرا برایم غیرقابل تحمل بود؟ می دانی ، یک همچین لیستی در ذهنم دارم ، این اسامی را ، امیدوارم که زیاد نشوند . اما خب ، من درکشان نمیکنم . یعنی با منطقم جور در نمی آیند . حس می کنم بیمار است . نمی دانم نمی فهمم حتی چطور توان زندگی را دارد! با آن همه احساسات ، حساسیت ، مقایسه با بقیه ، لوس بودن و خواستن زیادی ! خودکشی نکند ان شاء الله؟! :)
: پست ِ بدون پی نوشت نمیشود انگار!
: الزما اتفاق خاصی نیوفتاده که بخواهم چیزی بنویسم ، درگیر نشوید ، نپرسید! (همیشگی ها ! :/) مرسی :)