خواب -دیشب-
خواب دیدم که در یکی از مجامع با دوستان خود نشسته بودیم و مائده هم در کنار بنده ننشسته بود . و بعد هم که باز گشتیم روبروی من در کنار شخصی به اسم نگین حاج امینی نشسته بود که احتمالا هم مهدکودکی بنده بوده و من واقعا نمیدونستم چه ربطی بهم دارن که اینقدر باهم حرف میزنند!!!
خلاصه پس از کمی حرص ٬ ناگهان پسری وارد شد و همه ساکت شدند . یکی یکی همه را نگاه کرد (در حال نوشتن ضربان قلبش بالا می رود.) و وقتی به من رسید انگاری یکی از بچه ها خندید ٬ که او به "من" گفت چون تو خندیدی تورا میبریم . فلانی تورا پسندیده است !!
بنده هم عصبی گشته و پس از نه چندان سکوتی از جای خود برخیستم و میخواستم لبخند آن عوضی را جمع کنم . دادی زدم : کی بود خندید؟ و بعد دیدم که یکی از همکلاسی های گرام به اسم و فامیل فاطمه مهدیه ٬ تقریبا سرش را پایین انداخته و از آن پایین با غم عنبیه چشم هایش را بالا آورده و میگوید : من !
دقیقا ذهنیت ندارم که چه شد . اما یکی به دو کردیم ٬ میچرخیدیم و او یکی ٬ من یکی .. چندان به یاد نمی آورم اما به نظرم یکبار او گفت : من همه را تیکه پاره میکنم (لاغر بود ) و من گفتم : پس آن چهار شانه ها را چه؟ همه خندیدند . و چوب را برداشت و چند نفری را با و پار کرد و به سمت من آمد : دست به ترکه میشوم و از وسط نصفش میکنم !
تقریبا همهمان به سمت در خروجی رفته بودیم . همانطور دایره ای شکل . و بعد بیرون رفتیم . و بعد دیدم که گوشی های موبایل را برداشتند و کیف و کتابها (!) را . فهمیدم دزدند و بقیه میگفتند که کاری نتوان کرد . در ذهنم وی می آمد که گوشی نباشد .. او چه؟ :(( خلاصه که رفتم و التماس که وسایل من را بدهید کیفم را بدهید تورو خدا . و آنها اول تلفن همراه مرا به اشتباه دادند که خودم مال خودم را برداشتم . بعد از آن اصرار برای کیفم که به خدا چیزی جز دفتر رنگ آمیزی ماندالا و لوازم التحریر در آن نیست ! و آن را هم گرفتم . بعد هم کتابهایم را . کتابها ناگهانی پدیدار شدند و در خوابم انگاری هر بار از آنها کم میشدند . مردم آنها را میدزدیدند و در نهایت تعداد زیادی کتابهای تست کلفت درسی که احتمالا هدیه مبتکران به من بود (نمیدانم به چه دلیل) و بعد داشتم یکی از کتابها را میدیدم که از خواب بیدار شدم . (صحنه کتابها را قبلا دیده بودم!!!!!!!)
پ.ن: اصلا طرز نوشتنم تو لوزالمعدهام خاب :|
- 96/05/21