The Thinker PERSON !

The Thinker PERSON !

تمام ِ تلاشم بر این است که افکار و ایده های خودم را در اینجا تخلیه کنم ..
به نظر می آید نوشتن موجب خلاقیت و آسودگی می شود :)

به یک گوسفند، شاید یک روز بخواند

Saturday, 1 Ordibehesht 1397، 08:20 PM

عوضی، راه ارتباطی قط نکن، وبلاگ حذف نکن! ): آدم چجوری جواب بده لنتی ): نید یو، وانت یو ):

مثلا هم شما نمیفهمید کیو میگم |:

کامینگ بک or وات؟

Thursday, 23 Farvardin 1397، 10:14 AM

اینقدر با خودم کلنجار رفتم که ببینم میخوام نوشتن تو این وبلاگ لنتی هزارساله رو ادامه بدم، یا ولش کنم و یکی جدیدشو بسازم. میدونی چرا میگم هزار ساله؟ چون پر از آدمه. آدمایی که میشناسمشون، میشناسن منو.. و این تحملش از توانم خارجه. مثل اکانت تلگرامی که دیلیت شد! 

اینقدری طول کشیده بود که حتی یادم نیاد قالب وبلاگ چجوری بوده، و وقتی بازش کردم یادم اومد به درگیر بودن با قالبش وهدری که مجبور شدم اونقدر عددا رو حدسی بزنم تا بیوفته همونجایی ک میخوام. 

من نمیدونم که دنیا عوض شده و عجیب غریب، یا خودم. یا این منم که نمیسازم باکسی، یا این بقین که عوض شدن و من همونم؟! درگیری ِ عجیبیه. همزمان با اینکه راه میری و میبینیش و باهر دیدنش قلبت یه جور دیگه میزنه و توی ِ لعنتی دائم تو ذهنت به این فکر میکنی که زمان چقدر کمه و باید چیکار کرد، چی گفت و راه حلی تو اون ذهن لعنتیت پیدا نمیشه. هیچ راه حلی بی نقص نیست و من واسه اون یه دونه بی نقصشو میخوام... شایدم اون اینقدر که من حساسم حساس نباشه و متوجهش نشه! باید از اول صمیمی میبودم. باید وقتی بهم لبخند میزد لبخندشو ده برابر پس میدادم باید وقتی دست تکون میداد برام با لبخند میرفتم پیشش باید وقتی داشت عکس میگرفت پشت سرش در اومدم گفت جوون میگفتم باهم عکس بگیریم. کی دیگه میخواد این شرایط لنتی پیش بیاد؟ :) آی نید یو...

حالا بیخیال این قضایای پیچیده، میخوام نقل مکان کنم. کی ممکنه اونقدر صمیمی باشه که آدرس جدید رو بخواد و منم "بهش بدم"؟

  • UNKNOWN

  یک جایی بود٬ شاید باید بگویم یکی از بهترین جاهایی که می‌تواند برای من ِ هنری وجود داشته باشد. چنان خوب بود که دلم می‌خواست تا ابد در آن محل بمانم .. قلبم هنوز در شوق آنجاست! 

انگاری جشن ِ فارغ التحصیل بود .. اما نمی‌دانم .. جشن فارغ تحصیلی کی؟ کدام دانش آموزان؟ چون نمی‌شناختمشان! دهنم گروهی از آدم‌ها را جایگزین کرده بود که تنها شخصی که شاید می‌توان گفت مرتبط بود‌ «نوشین» بود. چرا؟ چون گرافیک خوانده .. اما خوانده! و الان دانشگاه است و حتی ازدواج هم کرده! 

کجا بود؟ در یک خانه‌ی سنتی ایرانی ... تمام آنهایی که آنجا بودند جوری نشسته بودند که مشخص بود شخص مهمی هستند .. موسیقی بی کلام پخش می‌شد که بعدها فهمیدم چند نفری آهنگساز​ در آن جمع حضور داشتند و آهنگ‌های آنها با دو پیانو نواخته می‌شده .. در انتهای خوابم بیاد می‌آورم حتی با خیاری که بسیار بزرگ بود هم ساز می‌زدند! 

فکر کنم محدوده ماجرا را فهمیدید! یک جمع ِ به شدت هنری :) کتابهای نویسندگان همه جا بودند .. کتابهایی که ارزش خواندن داشتند و از جلد و‌اسمشان مشخص بود که چقدر خوبند! و می‌توانستی کتابی را که می‌خری ببری برای نویسنده که برایت امضاکند! شاید به آن شدت هم همه نویسندگان نبودند و نمایندگانی بازهم هنری بودند .. نمی‌دانم!

نقاش ها٬ موزیسین ها٬ نویسنده ها٬ گرافیست ها٬ فشن ها و طراحی کننده لباس ها٬ نویسنده ها و..؟

علاوه بر اینها٬ یک جمع شوخ بودند که دور هم جمع شده بودند ..جا برای آدم‌های بیشتری نبود و لباس‌هایشان .. آه خدای من ..

جکاش همچین جای به این خوبی وجود داشت و اگر هست٬ می‌دانستم کجاست!

پ.ن۱ : می‌دونم شاید کمی نامفهوم نوشتم اما حول ماجرا قابل فهمه!

پ.ن۲ : آره پستی که الان گذاشته میشه باید حول موضوع عذاداری و محرم باشه ولی من یه باوری دارم و اون اینه که وبلاگ تقویم نیست .. شاید معدود روزایی باشه که از روز ِ فلان یا دهه فلان یا هفته فلان بنویسم!

  • UNKNOWN

من ِ ضد ِ اجتماع !

Thursday, 30 Shahrivar 1396، 09:00 AM

نمیدونم واقعا چرا اینجوری ام! از حضور آدما دورم بدم میاد .. از مهمونی و دور ِ همی بدم میاد .. به زور میرم! و اگر بدونم فراتر از دو ساعته با سری آدمهایی که خوشم نمیاد از رفتن به اون محل خود داری میکنم .. اگه اجباری نباشه و ربطی نباشه و بدون مشکل باشه از همون نیم ساعت یک ساعتشم فراری ام! :| 

علاوه بر اینها از رفتار آدم ها به شده حرص میخورم . از فرهنگ های ِ غلط . پشت سر بقیه حرف زدنها .. تیکه انداختن های بی فایده .. به نظر من اگه چیزی هم تعریف میکنیم واسه خنده باشه و بعدشم فراموش بشه و زود تموم شه بره! این حق ِ ما نیست که راجع به هر کسی نظر بدیم .. بله! شاید اولین جمله ی این پاراگراف به نظرتون با این جمله ی قبلی در تناقش باشه اما سخت در اشتباهید! 

یک سری رفتار ها هستند که واقعا اشتباهند .. بدون اینکه قضاوت بخوایم بکنیم! با دعوا و طلبکاری حرف زدن .. با صدای بلند حرف زدن .. (آره میدونم با صدای بلند حرف زدن بعضا در خودآگاه ِ شخص نیست و تو شخصیتشه! یه شخصیت ِ D ِ برونگرا ، همیشه بلند حرف میزنه اما بهتره سعی کنن این عادت مزخرف رو فراموش کنند و خودشون رو به سطح نرمال نزدیک تر کنند!) .. مخصوصا پشت ِ تلفن! چرا فکر میکنید صداتون نمیره و اونقدر بلند حرف میزنید که گوش ِ بقلیتون درد بگیره و سوت بکشه از صداتون؟ 

نتیجه تصویری برای ‪backbiting‬‏

علاوه بر اینا .. اسم گذاشتن روی ِ آدم ها .. فلانی ای که پاش بو میده رو پا بوگندو صدا کنیم؟ یکی مثل من ِ فراری از آدم هارو بهش بگیم برو تو سلول یا گاوصندوقت (اتاقم)؟ به خاطر شخصیتم تحقیر شم؟ خب ایهاالناس! همه از مهمونی خوششون نمیاد. از حرفهای خاله زنکی خوششون نمیاد. از دید و بازدید هم! اگه بگید من ذره ای مهربانی یا ذره ای دلسوزی و اشتیاق به شنیدن اتفاق های ِ روزمره دارم سخت در اشتباهید!  بعدش هم! چرا باید پشت سر ِ آدمها و حرفهاشونو و لباسهاشون و رفتارشون توی ِ مهمونی ِ مزخرفی که چند مدت پیش بودیم حرف بزنیم؟ و حرص هم بخوریم! از بیماری های بقیه بگیم! از اون فردی بگیم که دکتره و پولداره و مقایسش کنیم با فلانی که مثلا معلمه یا هر چی و بعدش بگیم دیدی دکتره چه جوری حرف میزد؟ دیدی اون چقدر بی فرهنگ بود؟ :| واقعا چه فایده ای داره اینا برای ما .. که تهش یه چیزی در میاد مثل یکی از آدمهای نزدیک من که هرگز باورم نمیشد یه روزی از رفتاراش حرص بخورم .. (نمیخوام بگم زندگی ِ پرفایده ای داره! نمیخوام بگم همش کتاب و درس بخونیم! نمیخوام بگم تا کله ی ظهر نخوابید! نمیخوام بگم با آدمها ارتباط نداشته باشید!) ایشون هنوز حتی وقت نکرده سریال ِ شهرزادشو ببینه! (دو قسمت آخری رو!)

منظور من از همه اینا اینه که آیا بهتر نیست این خود برتر پنداری و حرفهای مزخرفمون راجع به بقیه رو تموم کنیم؟ 

کاش منو به حال خودم رها میذاشتن و وقتمو به اجبار تلف ِ یه سری چیزای ِ بیخود نمیکردن و ولم میکردن به حال ِ خودم و مامان ِ خودم منزوی صدام نمیزد و نگران بقیه نبود که یه وقت بگن دخترش یه مشکلی داره که نمیارتش! کاش تحقیرم نمیکردن واسه اینکه من یک بی احساسم! مجبورم نمیکردن که کمک بدم و مهربونی کنم تا از تیکه ها و غر غر هاشون آزاد باشم! چرا نمیخوان قبول کنم من اینم و اینجوری به نفعمه و یه روزی اصلا میرم تا مایه ی شرمتون توی مهمونی های ِ مسخره نباشم و فقط از دور بهم افتخار بفرستیدکه آره دانشگاه میره و درگیر ِ درسه! :/

همین چند وقت ِ پیش اتفاقا ، مامانم میپرسید که تو مگه به خاطر ِ خودت مهربونی نمیکنی که کمک ِ من کنی؟ گفتم نه والا! من واسه اینکه از دست غرغر هات راحت باشم و علاوه بر این از گریه کردنت و خسته شدنت ناراحت میشم که وقتی هم خسته میشی کلـــــی بهم غر میزنی و دیوونم میکنی و هیچی نمیگم کمکت میکنم!

+ حس میکنم واسه تخلیه شدن از این همه حرص و شلوغی نیاز به یه باشگاه و کیسه بوکس دارم :| بات عای هو درس :|

+ خلاصتا واسه پاراگراف نتیجه گیری بگم که فرهنگای ِ ما گاهی وقتا غلطن .. عمیقا فکر کنیم به رفتار و گفتارمون و سعی کنیم واقعا .. واقعا سعی کنیم که بذاریمشون کنار و همه رو راحت کنیم من جمله خودمون رو! :)

+ دقت کنید که هشتاد نود درصد مشکلات ِ ما از سوی آدمهای دیگه بهمون خزیده میشه و به خودمون میایم با تهوع بدون راه خروجی با یک زندگی ِ کسل کننده!

پ.ن : ترجیحا پست بعدی رو دوم یا سوم یا حتی اول مهر میذارم و پیشاپیش غروب فردا و طلوع ِ پس فردا رو تسلیت عرض میکنم :دی

پ.ن 2: من پست هارو از قبل پیشنویس کردم .. و بعد بهشون شاید چیزایی اضافه کردم یا زمانشون رو تغییر دادم! واسه همین پ.ن یه جوریه :دی

  وقتی برای مرگ و وقتی برای زندگی : کتاب ، درباره ی جنگ جهانی دوم است . یادتان است که یک بار گفتم که یک کتاب ِ مزخرفی بود که اولش را اصلا دوستش نداشتم اما بعد بسیار به آن علاقمند شدم؟ اصلا هم ادبیات سنگینی ندارد اما جملات بکار رفته در دیالوگ ها بسیار دلنشین هستند . سرباز واقعا دورانی را زندگی میکند و عاشق میشود و درک میکند و درک میشود . و واقعا کارهایی را که میکند ارزشش را میداند .. مخصوصا آرامش! و اصلا برایش خرج و مخارج مهم نیست و فقط به دنبال یک نوشیدنی و غذای خوب در مکانی دنج و آرام و امن است .. و حقیقتا داستان بسیار مزخرف تمام میشود . در یکی دو جمله! پس پیشنهاد میکنم اگر روی پایان داستان ها خیلی حساسید (نه اینکه بگویید چقدر بی معنی است! بعضا هستند که کل داستان یک طورایی برایشان آخر داستان است.) این کتاب را نخوانید، در غیر اینصورت کتاب قشنگی ست .. بیخیال دوسه فصل کشت و کشتار ِ ابتدای ِ آن :)

بخش ها و جملاتی از کتاب :

  تنفر! کی میتواند اجازه داشتن چنین تجملی را به خودش بدهد! تنفر آدم را بی احتیاط میکند .. 

  معجزه همیشه در کنار ناامیدی انتظار می کشیم.

  - من حالا میدانم که چرا خودمان را پیر احساس میکنیم . برای این است که این همه گند دیده ایم . گندی که مردمی بهم زده اند که از ما پیرترند و می بایست عاقل تر باشند . 

الیزابت جواب داد: «خودم را پیر حس نمیکنم!»

گربر به او نگاه کرد، قیافه اش نشانی از پیری نداشت. گفت: «پس خوشحال باش.»

+ خودم را زندانی حس میکنم! این از احساس پیری کردن هم وحشتناک تر است!

  وقتی ما یک شهر را بمباران میکنیم، این کار یک احتیاج استراتژیکی است؛ وفتی دیگران میکنند، یک جنایت ِ پست!

- برای خواندن متن های ِ بیشتر در کانال از هشتگ ِ : #وقتی_برای_زندگی_و_وقتی_برای_مرگ استفاده کنید. -

  اتفاق : یک رمان ِ بسیار ساده و به نظر ِ من حدودا بی محتواست! که چیزی نمیشود از توی ِ آن در آورد .. فقط بسیار سریع میگذرد و میدانید؟ به این فکر میکنید چه ترسناک به آنچه نمیخواهیم تن میدهیم و ناگهان چشم باز میکنیم و میبینیم عمر گذشته و روزگار به دست خود نگرفته ایم و او مارا به بازی گرفته است! در کل برای تفریح شاید اما پیشنهاد خواندنش را ، اگر به دنبال رمان هایی هستید که حسی در شما زنده کنند یا چیزی غیر از آنچه گفتم در پشت صحنه اش آموزش دهند ، بهتان نمیدهم !

فقط یک جمله اش را یادداشت کردم :

  اولین جمله مثل انداختن ِ قلاب به دهان ماهی است. استقامت، شرط ِ پیروزی است. نباید ول کرد. هر قدر هم ماهی دست و پا بزند ..

  بعد از تاریکی : باید ذکر کنم که من به طور عجیبی قلم ِ هاروکی موکارامی را دوست ندارم! و تا می آیم به آن عادت کنم و خودم را به سمت و سوی کتاب ببرم یک هفته طول کشیده است! :| 

اما خب حقیقتا آنقدر ها هم بد نیست . حداقلش بی معنی و مفهوم نیست و چیزی را در دور ها به آدم می‌فهماند. خب خداییش قلمش عجیب است . 

داستان روایت یک شب تا صبح است .. در تاریکی در ژاپن٬ و مردمی شاید گیج و گم شده و شاید آسیب دیده و آسیب رساننده .. به قول همان کتاب اولی : "شب آدم آن چیزی است که باید باشد نه آن چیزی که شده است."

از جملات این کتاب : 

  یک روز آدم دلخواهتو پیدا می‌کنی٬ ماری٬ و یاد میگیری که باید اعتماد به نفس بیشتری داشته باشی. من اینطور فکر می‌کنم. پس کمتر از اینو قبول نکن. تو این دنیا چیزهایی هست که باید به تنهایی انجام بدی٬ و چیزهایی هم با کمک دیگرون. مهمه که این دو رو مساوی باهم ترکیب کنی.

  اینطور نیست که زندگیمون فقط به روشنی و تاریکی تقسیم شده باشه. شناخت و درک سایه‌ها فقط از ذکاوت سالم بر می‌آد. و کسب ذکاوت سالم زمان و تلاش زیادی می‌بٙره..

کتابی هم که الان دارم میخونم خیلی خوبه ^_^ انسان در جستجوی معنی

- آهنگ ها -

Friday, 24 Shahrivar 1396، 09:00 PM

تصویر مرتبط


آهنگی که من براتون میفرستم رو واسه کسی نفرستین! حتی واسه تبادل نظر. حتی واسه اینکه بگین چقدر قشنگه. بذارین بین من و خودتون باشه. بذارین باهم باهاش زندگی کنیم یه مدت. باهم خاطره بسازیم. خودمون بدونیمو بخونیمش .. با اون حس هایی که باهم میشناسیمشون .. 

وقتی آهنگی که بهتون میدم رو به یکی دیگه میدین این قضیه خراب میشه! چرا؟ چون دیگه اینطوری نیست . حس های ِ مشترک شما و اون یکی شخص توشه .. نمیدونم چرا رو آهنگام این حس رو دارم .. وقتی میبینم یکی دیگه واسه یکی دیگه فرستاده عصبی میشم (اگه از من گرفته) ..

شاید خودم بفرستم واسه یکی دیگه، ولی خب انگار خودم اون اهنگ رو درست کردم و ساختمش و حق ِ کپی رایت رعایت نشده واون آهنگ به اسم شما خورده ..! نمیدونم چرا اینجوریم و ناراحت میشم از این کار .. ولی نکنید دیگه :)))

:|

Thursday, 23 Shahrivar 1396، 12:41 PM

نتیجه تصویری برای حقارت

تحقیر نکنید تحقیر نکنید تحقیر نکنید تحقیر نکنید تحقیر نکنید 

همدیگه رو!

چرا به ترتیب بزرگ کردم؟ چون یکم یکم جمع میشه و یه شخصیت ِ حقیر میسازه! 

/ فردا پست انتشار پیدا میکنه و اینو  ممکنه افراد زیادی نبینن :(

  • UNKNOWN

از مشکلات جامعه -مدرسه-

Tuesday, 21 Shahrivar 1396، 12:37 PM

باید راجب ِ این صجبت کنم که یک عدد جشنواره سازه های آمپولی هست که مدیر مدرسه متوسطه اولمون یک سری از بچه ها رو به طور خودکار نوشته .. حدود بیست نفر که باید برن . حالا ازکجا؟ از افرادی که در آی سی اس (فکر کنم) شرکت کردن . افرادی که اونجا شرکت کردن کیا بودن؟ اونایی که تو خوازرمی شرکت کردن! 

آیا به نظر شما این درسته که کلا از افرادی استفادع کنیم که از اول بودن؟ و هیچ کس ِ دیگه ای رو وارد نکنیم؟

بعد میخوان جامعه پیشرفت کنه!

آیا اینکه همیشه فقط یک تعداد افراد برن که شاید الان دیگه علاقه ای نداشته باشن و یا کارهای مهم تری داشته باشن درسته؟ نمیخوام بگم منم میخوام برم . چون سازه های آمپولی؟ نع :/ من فقط اگه هم برم اون فضار رو دوست دارم که میرم .. 

درسته که شرایط خیلی جاها هست که میشه بازم شرکت کرد.

درسته کمتر افرادی پیدا میشن که غیر از اون جمع حاضر باشن در جشنواره ها شرکت کنن چون عموما اونایی که شرکت کردن قبلا افرادی هستند که اینجوری اند. 

اما خداییش آخه این کار درسته؟ -___-


پ.ن: چه جوری آدم ها میتونن اینقدرررررررر آروم راه برن؟:|

هشتمین روز از ششمین ماه سال

Thursday, 9 Shahrivar 1396، 12:01 AM

میخوام این عنوانرو بذارم برای روزانه نویسی ... برای تخلیه افکار ِ شبم! همچین عنوان خاصی رو انتخاب کردم که اگر کسی علاقه ای به روزانه نویسی نداره نیاد بخونه :)) چون فکر نمیکنم تو یه حالت خاص برای همشه ثابت باشم در کل ..

خلاصه اینکه بگم براتون ، از بیدار شدنم یادم نیست اما خودمم باورم نمیشد ساعت نه و نیم و اون وقتا باشه .. آخه من هفت بیدارم هشت بیدارم اما بلند نمیشم .. خلاصه اینکه اونقدر دیر شد که مجبور شدم برنامه ریزی روزانه مو از ساعت ده ونیم بنویسم .. کارم که تموم شد در خونه زنگ زدن .. معلم داستان نویسی ِ داداشم بود فکر کنم .. اومده بود شماره رو که گم کرده بود دوباره بگیره که مامانم گفت بیا تو تیریخدا و من که فکر نمیکردم بیاد تو هنوز نشسته بودم اونجا و بیخیال بودم یهو دوییدم رفتم که نمیدونم چرا رفتم تو اتاق مامان اینام |: تهش هم مجبور شدم باز بیام بیرون جلوی ِ هموون خانومه ... 
خانومه اومده بود ُ از داداش ِ من تعریف میکرد که این بچه فوق العادست و این حرفها .. میگفت من به بچه ها گفتم مسابقه داریم باید آرزوتونو بنویسید .. فکر کنم پنج تا آرزو که پویا هی ننوشته و اینا تهش هم گفته یک ارزو دارم گفته بنویس گفته نه من میخوام بگم! من آرزو دارم بمیرم !! (لازم به ذکره که این بشر تنها ده سال دارد) بعد گفته بهش بنویس و اینا و داداش ِ من هم یه چیزی تو مایه های دنیا ارزش نداره و اینا رو گفته |: بچمون از همین الان دید ِ فلسفی داره!

بعدش هم گفت که مستقیم حرف بزنید باهاش گوش نمیده .. تخلیه انرژیش کنید و ببرینش بیرون و وقتی دارین باهاش راه میرین باهاش حرفاتونو بزنید .. و باهاش وقت بگذرونید ُ اینا .. از پسرش گفت .. گفت از بس شیطون بوده وقتی مهمونی دعوت میشدن تب میکردن که ای وای چه کنیم :))) نگو هر جا میرفتن ایشون میزده میپوکونده یکی رو .. خون آلو میکرده :)) بعدمیگفت میبردمش چرخ سواری و اینا و از این فلز های مغازه ها میرفته بالا میخواسته باچرخش سرازیری هارو بره .. این بچه ها خیلی خوبن و فقط صبر و حوصله میخوان .. تهش هم گفت پسرش رتبه دو کنکور شده :))) عصن خشنود گشتم .. حیف نیست داداش ِ من نشه؟

اینکه مجبور شدم بیام بیرون ، چند شب پیش یه ساعت سفارش دادم .. با کلی درگیری که کودوم بهتره و اینکه مچ ِ من باریکه وهر ساعتی بهش خوب نیست .. تهش یه طرح ریاضی بود که اعداد رو فرمولی نوشته یا دوازده رو نوشته دو شیش تا مثلا ، سفارش دادم وفرداش زنگ زدن واسه تایید سفارش بعد هم خب هنوز خانومه بودش که زنگ زدن منم مجبور شدم برم بیرون |: (چون تو اتاق خودم نبودم از برنامه هم عقب افتادم ساعت نزدیکای یازده واینا بود ..) رفتم ساعتو آوردم باز کردم و دیدم بعله واسم یکم بزرگه |: زد تو ذوقم خیلی .. یه جوری که حال ُ حوصله هیچی نبود ..

با بابا هم دعوامونه ، هنوز که هنوزه خوب نمیشه با من ، حرف میزنم تا حد امکان جوابی نمیده اما ری اکشن میده .. نمیدونم چیکار کنم باهاش به مامان گفتم بهش بگه میخوای چیکار کنه تا باهم خوب شین بابا هم گفته خوبیم .. /: با اینکه خوشم نمیاد خیلی ازش ولی به هر حال لازمش دارم خب .. :(

این تو ذوق زدگیم تا بعد از ظهر و بعد از خوابم هم ادامه داشت. و هر نکته ای هم بهش اضافه میکرد. بعد ِ ساعت دنبال یه چیزی بودم که حالمو خوب کنه . البته ساعت چندان هم مساله مهمی نبود و خودمم نمیدونم جرا سرش یکم ریختم بهم! رفتم سراغ ِ بوکمارک هایی که به فکرم افتاد درست کنم و اینا .. دو تا درست کردم و فرستادم واسه یکی دو نفر + دوستان که دوستان سکوت کردن و باز بابت اون هم اعصاب خودم رو ضعیف کردم :| مثلا یعنی آدم ِ بی خیالیم |:

دیگه نقاشی ِ بعد از ظهرم دلم نمیخواست برم .. کلی گفتم میرم تضعیف روحیه میشه .. زیاد بلد نیستم چهره بکشم و وقتی میکشم عصبی میشم .. ولی تهش یک ربع از کلاس گذشته بود که از خونه اومدم بیرون و رفتم .. خدارو شکر :دی! کاغذ رو تموم کردم انتقال دادم رو مقوا .. ببینیم چی میشه :))) کاش خوب بشه حداقل .. 

بعدش هم خونه مامانجون ، به مامان گفتم لطفا زود برگردیم گفت باشه بعد یهو تصمیم گرفتن برن تئاتر و گفتن حتمن باید بیای ||: اجباراً .. خب خدارو شکر سانس امشب خصوصی بود گفتن فردا شب بیاین :)) ماهم واسه اینکه اسکل نشیم رفتیم از رستوران روبرویی غذا گرفتیم که چقدر هم مزخرف بود |: یعنی خوشمزه نبود دیگه .. بی مزه بود خیلی /: یادم باشه دیگه نگیریم ازینجا .. وقتی رسیدیم خونه هم من تازه فهمیدم نوشابه ها رو نیاوردیم از اونجا |: خوبیش به این بود ک ی سالاد مجانی برامون گذاشته بود خیلی نسوزیم ||: 

بعدش هم فهمیدم امروز رو اتلاف کردم واقعا /: نمیدونم چرا یهو انگیزه از دست میدم :( اما واسه فردا خداییش میخوام قشنگ به همه کار برسم دیگه .. همش تقصیر تله ست اینا :دی!


  شبخیر :))

وسط ِ دلت :))

Sunday, 5 Shahrivar 1396، 02:14 PM

منو ؛ بذار وسط ِ دلت :) چون وسط ِ همه چیز بهتر و خوشمزه تره ... :) 

وسط ِ هندونه

وسط ِ پیتزا :) (فارغ از اونایی که اون کنترلش که قاراش(چ)قارش می‌کنه رو دوست دارن!!)

وسط ِ .. :))

پ.ن : دارم یه کتابی رو می‌خونم که ابتداعا اصلا برام جذاب نبود اما واقعا دوسش داشتم خیلی ... :))))

  • UNKNOWN

از کتاب "اثر مرکب"

Monday, 23 Mordad 1396، 09:56 PM

برآورد می‌شود که آمریکایی‌ها (۱۲سال به بالا) سالانه ۱۷۰۴ ساعت را صرف تماشای تلویزیون می‌کنند که میانگین آن ۴/۷ ساعت در روز است. 

ما حدود ۳۰درصد از زمان بیداری‌مان را مشغول تماشای تلویزیون هستیم؛ حدود ۳۳ساعت در هفته٬ بیش از یک روز کامل! که معادل دوماه کامل تماشای تلویزیون در هر دوازده ماه زندگیمان است! وای! و مردم تعجب می‌کنند چرا نمی‌توانند در زندگی‌شان پیشرفت کنند؟

✓ در حقیقت شاید در ابتدا متوجه نشوید ؛ اما این کاری است که تلگرام و اینستاگرام و فضای مجازی با ما ایرانیان می‌کند. و حتی وحشتناک تر از آن! 

می‌پرسید چرا؟ یک بار تمام زمانی که برای فضاهای مجازی وقت می‌گذارید را حساب کنید. روزانه؛ هفتگی؛ و بعد هم سالانه! 

و بعد ببینید چه سرمایه هنگفتی از عمر ارزشمندتان را از دست داده‌اید! 

خود کتاب اثر مرکب به یادداشت برداری پیشنهاد می‌کند! یک بار هم که شده از کارهای ناخودآگاه متداوم خودمان مطلع شویم! و جلوی ضرر را هر چه زودتر٬ بگیریم :)


 درواقع این کتاب را استاد(؟!) دوره تندخوانی مان پیشنهاد داد و از بین تمام کتابهای ِ پیشنهاد شده اجباری اش کرد. این کتاب واقعا کتاب خوبی است که البته تاثیر میگذارد، اما مهم عمل کردن به آن است! 
از جملات دیگر کتاب :
✓ هرگز از کسی که نمیخواهید جایتان را با او عوض کنید ،مشاوره نگیرید. 
✓ ثبات وپایداری کلید نهایی موفقیت است.
و ... 
   خلاصه اگر طرفدار کتابهای روانشناسی و انگیزشی و موفقیت هستید ،این کتاب برای شماست :) 

خواب -دیشب-

Saturday, 21 Mordad 1396، 12:13 AM

خواب دیدم که در یکی از مجامع با دوستان خود نشسته بودیم و مائده هم در کنار بنده ننشسته بود . و بعد هم که باز گشتیم روبروی من در کنار شخصی به اسم نگین حاج امینی نشسته بود که احتمالا هم مهدکودکی بنده بوده و من واقعا نمی‌دونستم چه ربطی بهم دارن که اینقدر باهم حرف می‌زنند!!!
خلاصه پس از کمی حرص ٬ ناگهان پسری وارد شد و همه ساکت شدند . یکی یکی همه را نگاه کرد (در حال نوشتن ضربان قلبش بالا می رود.) و وقتی به من رسید انگاری یکی از بچه ها خندید ٬ که او به "من" گفت چون تو خندیدی تورا می‌بریم . فلانی تورا پسندیده است !!
بنده هم عصبی گشته و پس از نه چندان سکوتی از جای خود برخیستم و می‌خواستم لبخند آن عوضی را جمع کنم . دادی زدم : کی بود خندید؟ و بعد دیدم که یکی از همکلاسی های گرام به اسم و فامیل فاطمه مهدیه ٬ تقریبا سرش را پایین انداخته و از آن پایین با غم عنبیه چشم هایش را بالا آورده و می‌گوید : من !
دقیقا ذهنیت ندارم که چه شد . اما یکی به دو کردیم ٬ می‌چرخیدیم و او یکی ٬ من یکی .. چندان به یاد نمی آورم اما به نظرم یکبار او گفت : من همه را تیکه پاره می‌کنم (لاغر بود ) و من گفتم : پس آن چهار شانه ها را چه؟ همه خندیدند . و چوب را برداشت و چند نفری را با و پار کرد و به سمت من آمد : دست به ترکه میشوم و از وسط نصفش می‌کنم !
تقریبا همه‌مان به سمت در خروجی رفته بودیم . همانطور دایره ای شکل . و بعد بیرون رفتیم . و بعد دیدم که گوشی های موبایل را برداشتند و کیف و کتابها (!) را . فهمیدم دزدند و بقیه میگفتند که کاری نتوان کرد . در ذهنم وی می آمد که گوشی نباشد .. او چه؟ :(( خلاصه که رفتم و التماس که وسایل من را بدهید کیفم را بدهید تورو خدا . و آنها اول تلفن همراه مرا به اشتباه دادند که خودم مال خودم را برداشتم . بعد از آن اصرار برای کیفم که به خدا چیزی جز دفتر رنگ آمیزی ماندالا و لوازم التحریر در آن نیست ! و آن را هم گرفتم . بعد هم کتابهایم را . کتابها ناگهانی پدیدار شدند و در خوابم انگاری هر بار از آنها کم می‌شدند . مردم آنها را می‌دزدیدند و در نهایت تعداد زیادی کتابهای تست کلفت درسی که احتمالا هدیه مبتکران به من بود (نمیدانم به چه دلیل) و بعد داشتم یکی از کتابها را می‌دیدم که از خواب بیدار شدم . (صحنه کتابها را قبلا دیده بودم!!!!!!!)

پ.ن: اصلا طرز نوشتنم تو لوزالمعده‌ام خاب :|

حوصلتان اگر حقیقتا میکشد، تا آخر بخوانید! چندان وقتی نمیگیرد !

 

پیش داستان : معذرت بابت کپی! خودم هم راضی نیستم و درنظرم می آید که میتوانستم فقط لینک بدهم !

اما ... خب !

اصلا فکر کنم نمی‌دونست من هیچی نخوردم ؛ سر عصبانیت از دهنم در رفت که من اصلا امروز همین هندونه رو خوردم فقط .. بعد اومده میگه که : می‌خوام غذاهارو بذارم تو یخچال نمی‌خوری؟ ینی تا این حد از محبتش به خودم شک دارم ؛ که گفتم : مشکلت غذاهاست؟ یا من که ناهار نخوردم؟ لبخند می‌زنه و میگه : تو ! بهش میگم لبخند نزن ٬ و گریم می‌گیره . واقعا مسخره نیست این زندگی؟ آدم انگاری باید حتما گریه کنه یا یه طوریش بشه ؛ تا اهمیت بدن . درستش این نیست . درستش اینه که فضا امن باشه . دوست داشتنی باشه . قبل اینکه من بگم ؛ قبل اینکه برن سر‌گوشیشون تو هر فضای مجازی ای ؛ بفهمن یه بچه دارن ؛ که هنوز ناهار نخورده ... صبحونه هم نخورده ... نه اینکه من شک داشته باشم ! منو میگه؟ یا غذا رو؟


+زندگی که فعلا از آنچه فکر می‌کنم چرت تر است ؛ امیدوارم آینده بهتر باشه!

+گفتم ؛ بازم میگم ٬ دو ساعت کلاس نقاشی ای که نیم ساعت دیگه شروع میشه حالم رو کامل خوب می‌کنه و آروم میشم .. نگران نباشید اگه هستین . و می‌دونمم نیستین .. قرار بود فکر کنم کسی نیست ...

+حالام داره باهاش حرف میزنه! چه فایده؟ شخصیتش اینه ٬ تازه مخالفتم می‌کنه .. !

خب! جانم! دلت خنک شد؟ حالا می توانی به راهت ادامه دهی ! پس چرا هیچ نمی گویی؟ لیاقتم سکوت است؟ خیلی خب ، باشد نگو ، خودم می گویم!

یادت است می گفتی که :مَردم می گویند آن روزها اصلا به ساز هم نمیرقصیدید و باهم نمی ساختید .. میگفتی : باورم نمی شود! مگر می شود؟

اتفاقا به هنگام فکر کردنم به این نتیجه رسیده ام که چرا دلم فقط به حال بدبختی های جسمی ، آنچه میبینم میسوزد و حال و احوال روحی را تا نگویند ، درک نمی کنم! از پنهان چیزی نمی یابم! من ِ پر ادعا ..

راستی! تمام اهدافت چه شد؟ چه زود بیخیال تلاش کردن شده ای! 

تمام آن هیجان و متن های پر از موفقیت کجاست؟ کی به این نتیجه رسیده ای ، که توانش را نداری؟

برایم حرف بزن خب جانم ، دلم برای صدایت ، منطقت ، تنگ شده است .. 

به وقت آب دادن گلها حسودی میکردم .. تمام ِ زیبایی ـشان را برای دور و بر ِ خودم میخواستم! اما آدم باید بتواند دل بکند! مگر نه؟ باید یاد بگیرم ! تحمل کنم! اشتباه کردم؟ اما من آن گل ها را میخواهم هر طور شده است! کدام کار درست است؟ می توانیم شاخه ی دیگری از آن را در گلدانی دیگر ، برای خودم داشته باشم! 

تو چه میگویی؟ 

من دلم بسیار چیز هارا میخواهد!

دیشب ، حرص میخوردم و فحش میدادم ، آمده بود پی وی ام و درکش نمیکردم . چرا برایم غیرقابل تحمل بود؟ می دانی ، یک همچین لیستی در ذهنم دارم ، این اسامی را ، امیدوارم که زیاد نشوند . اما خب ، من درکشان نمیکنم . یعنی با منطقم جور در نمی آیند . حس می کنم بیمار است . نمی دانم نمی فهمم حتی چطور توان زندگی را دارد! با آن همه احساسات ، حساسیت ، مقایسه با بقیه ، لوس بودن و خواستن زیادی ! خودکشی نکند ان شاء الله؟! :)

 : پست ِ بدون پی نوشت نمیشود انگار!

 : الزما اتفاق خاصی نیوفتاده که بخواهم چیزی بنویسم ، درگیر نشوید ، نپرسید! (همیشگی ها ! :/) مرسی :)